برف پاکنها

امیر مهاجر
ariamir2000@yahoo.se


تا سوار شد گفت: «لعنتی ها اعتصاب کرده ن.»
مَست بود و بُطریِ ودکایی تو دستش بود.
راننده نگاهش کرد. پُرسید: «کجا؟»
مُسافر جرعه ای نوشید. گفت: « بیش تر از یه ساعته منتظرم.» بعد با پُشتِ دست لب هاش را پاک کرد: «میدون فِرولوندFrölunda .» و در را بست.
راننده با سر اشاره کرد به بُطری: «بهتره درشو ببندی.» بعد تاکسی متر را روشن کرد و از پارک آمد بیرون.
مُسافر مُفش را کشید بالا. گفت: «فقط بلدن مالیات بگیرن، لعنتی ها! زورشون میاد یه تیکه کاغذ پاره بچسبونن به ایستگاه.»
داشت بُطری را می گذاشت لای پاهاش.
راننده نگاهش کرد. گفت: «درشو ببند!»
مُسافر دست کشید به موهای خیسش. گفت: «فکر می کنی کاری از پیش ببرن؟» بعد کفِ دستش را مالید به شلوارش: «چه هوای گُهی!» و نگاه کرد به راننده که موهای سیاهش ریخته بود رو پیشانیش. گفت: «فکر می کنی این دفه کاری از پیش ببرن با اعتصابشون؟»
راننده زیرچشمی بُطری ودکا را می پایید. گفت: «مواظب باش نریزه!»
مُسافر گلوی بُطری را گرفت تو مُشتش: «نگران نباش!» بعد گفت: «صد کُرون* میدم... موافقی که؟»
راننده نگاهش کرد: «می بینی که تاکسی مترو روشن کرده م.»
مُسافر گفت: «خُب، می تونی خاموشش کنی...» و شانه انداخت بالا. بعد بُطری را برداشت و جُرعه ای نوشید. گفت: «من صد کُرون دارم.»
راننده از تو آینه ی بغل نگاه کرد به اتومبیلی که می خواست سبقت بگیرد. گفت: «بهتره بُطری رو بذاری تو جیبت.» بعد گفت: «هر وقت شد صد کُرون، پیاده ت می کنم.»
مُسافر با صدای بلند گفت: «باید منو برسونی میدون فِرولوندا!» و بُراق شد تو صورتِ راننده.
راننده نگاهی انداخت به بُطری ودکا که هنوز تو دستِ مُسافر بود. گفت: «بی خود سر و صدا راه ننداز. کرایه ت بیش تر می شه.»
مُسافر بُطری را تو مُشت فشرد. بعد زُل زد به شماره های قرمزِ تاکسی متر. گفت: «یارو دوچرخه سواره می گفت اعتصاب از دیشب ساعتِ دوازده شروع شده... راسته؟»
راننده شانه انداخت بالا: «منم تازه خبردار شده م.»
مُسافر باز دست کشید به موهاش. گفت: «چه هوای گُهی! یخ کردم.» بعد رو کرد به راننده. گفت: «برا شماها که بد نشد، ها؟»
راننده نگاه کرد به بُطری که لای پاهای مُسافر بود. گفت: «نریزه!»
مُسافر جُرعه ی دیگری نوشید. بعد به سکسکه افتاد. گفت: «شما عَرَبا خوب فهمیده ین چه جوری می شه پول درآورد تو این مملکت!» بعد سرش را بُرد جلو، خیره شد به شماره های تاکسی متر و گفت: «درست می بینم؟ هشتاد و چاهار کُرون شده تا این جا؟» باز سکسکه کرد. گفت: «نکنه خیال کردی خیلی مَستم؟ نقشه کشیدی لُختم کنی، ها؟»
راننده کشید کنار جاده و زد رو تُرمُز. گفت: «زیاد وِر بزنی، همین جا وسطِ اتوبان، می ندازمت پایین.»
«اون وقت یه اوره öre ** هم گیرت نمیاد.»
«همه شو ازَت می گیرم.»
مُسافرنگاه کرد تو چشم های راننده. بعد دست کرد تو یکی از جیب های شلوارش و اسکناس مُچاله شده ای درآورد. گفت: «همه دارایی م همینه که می بینی.» و باز جُرعه ای نوشید.
راننده نگاه کرد به اسکناس صدکرونی که تو دستِ مُسافر بود. گفت: «بُطری رو بذار تو جیبت!» و زد رو یکی از دُکمه های تاکسی متر. بعد از تو آینه ی بغل جاده را پایید. گفت: «یادت باشه دفه ی دیگه که خواستی سوار تاکسی بشی، همون اول طی کنی.» و راه افتاد.
مُسافر فرو رفت تو نرمیِ صندلی و سرش را تکیه داد به پشتی و نگاه کرد به شماره های تاکسی متر که رو عددِ 87 ثابت مانده بود. بعد زُل زد به حرکتِ یک نواختِ برف پاکن ها. پرسید: «عَرَبی؟»
راننده رو به رو را نگاه کرد. گفت: «نه!» و راند به سمتِ راست تا از بزرگ راه خارج شود.
مُسافر جُرعه ای نوشید. گفت: «من فنلاندیم.» و باز به سکسکه افتاد: «بیش تر از بیست و پنج ساله تو این مملکتِ نِکبَتی دارم جون می کنم...» بُطری را گذاشت لای پاهاش: «ملوان بودم. همه جا رفتم. همه جای دنیارو دیده م. آفریقا، آمریکا، استرالیا... حتم دارم تو مملکتِ تو هم بوده م.» و باز نگاه کرد به موهای پُرپُشت و سیاهِ راننده. گفت: «چرا وِل کردی مملکتت رو؟»
راننده گفت: «مواظبِ بُطری ت باش نریزه!»
مُسافر جُرعه ای نوشید: «پرسیدم چرا وِل کردی مملکتت رو؟»
راننده گفت: «نمی دونم.»
مُسافر خندید. گفت: «همیشه این جوریه. یهو می زنه به سرت و راه می افتی. کجا؟ معلوم نیست. تنها چیزی که معلومه اینه که یهو می بینی نمی تونی بند بشی سرِ جات. می بینی انگار باید راه بیفتی... و راه می افتی. بعد که کار از کار گذشت... حالا بگو ده سالِ بعد... اون وقت می فهمی چه گُهی خورده ی. اون وقته که می گردی دنبالِ دلیل. اونم برا این که خودتو راضی کنی... راضی کنی که اشتباه نکرده ی. درست می گم؟»
راننده زد رو تُرمُز. گفت: «رسیدیم.»
مُسافر سکسکه کرد: «جوابمو ندادی؟»
راننده گفت: «کار دارم!»
مُسافر جُرعه ای نوشید. بعد به سُرفه افتاد. گفت: «گفتم که... شما عَرَبا به تنها چیزی که فکر می کنین پوله...» و اسکناسِ تو مُشتش را گرفت طرفِ راننده. گفت: «ده کُرونشو پَس بده!»
راننده نگاهش کرد: «انگار یادت رفته چه قدر طی کردیم؟»
مُسافر درِ بُطری را بست و آن را گذاشت تو جیبِ بغلش. بعد در را باز کرد و یک پاش را گذاشت بیرون. گفت: «سه کُرون هم دارم انعام میدم بهت.»
راننده بنا کرد به صاف کردنِ اسکناس. گفت: «انگار یادت رفته... خودت گفتی صد کُرون.»
مُسافر بسته ی سیگاری از جیبش درآورد: «یالا، ده کُرون رَد کن بیاد!» و سیگاری درآورد و آتش زد.
راننده اسکناس را گذاشت تو کیفش. بعد یک سکه ی ده کُرونی از تو زیرسیگاری برداشت و گذاشت کفِ دستِ مُسافر.
مُسافر سکه را گذاشت تو جیبِ شلوارش. گفت: «خیال کردی می تونی سَرَم کُلاه بذاری، لعنتی!؟» و در را بست.
راننده دست دراز کرد از تو داشبُرد پاکتِ سیگارش را درآورد. بعد نگاه کرد به مَردِ مُسافر که با شانه های خمیده، در باران می رفت.




ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* کُرون: واحدِ پولِ سوئد.
** اوره: یک صدمِ کُرون.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31676< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي